تاریخ: سه شنبه، ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دسته‌بندی: فرهنگی / یادداشت یاداشت: محمد ناصری‌راد

تتلو و حافظ؛ دو روایت از جنون و عشق در دو عصر متفاوت

1348/10/11 - 12:41 ب.ظ
کد خبر: 3869
بدو نظر
سایز متن / -

ادبیات، خانه‌ی جنون‌های مشروع است. از حافظِ شیرازی در قرن هشتم هجری تا تتلو در قرن بیست‌ویکم، همواره صدایی از دلِ شب‌های فراق و شوریدگی برخاسته که عشق را فریاد کرده؛ یکی در قالب غزل و دیگری در بیت و باس. در این یادداشت، محمد ناصری‌راد با تطبیق میان اشعار حافظ و ترانه‌های تتلو، به بررسی روایت‌های مشترک این دو چهره در بیان جنون و عشق در دو عصر متفاوت می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی آنام فارس، ادبیات، خانه‌ی جنون‌های مشروع است. جایی‌ست که دلِ عاشق فریاد می‌زند، عقل به زانو می‌افتد و زبان، به خونِ دل، شعر می‌شود. اگر قرن هشتم هجری، حافظِ شیرازی از درونِ شب‌های شراب و فراق، آیینه‌ای بر دل جهان گرفت، امروز در قرن بیست‌ویکم، تتلو، با فریادهای زخمی‌اش در لابه‌لای بیت و باس، نسخه‌ای تازه از همان دل‌شکستگی را به گوشِ نسل نو می‌رساند.
دو زبان، دو لحن، دو دوره، اما یک درد.
هر دو، دل‌باخته‌ی معشوقی غایب‌اند.
هر دو، دیوانه‌ی عشقی هستند که عقل تابِ تحملش را ندارد.
و هر دو، آینه‌دارِ جنون و عشق‌اند؛ یکی با غزل، دیگری با بیت.
در طول تاریخ، همیشه شاعرانی بوده‌اند که این آیینه را بلند گرفته‌اند؛ گاه در بزمِ شاهان، گاه در خیابان‌های تاریکِ بی‌کسی.
حافظ شیرازی، یکی از درخشان‌ترین نام‌های آسمان ادبیات فارسی، شاعرِ شب و شراب و شیدایی‌ست. زبانش هم عرفان دارد، هم عشق، هم عصیان. اگرچه در قرن هشتم هجری زیسته، اما واژگانش تا امروز زنده‌اند، و دل‌های بی‌قرار را تسلا می‌دهند.
در نقطه‌ای دور از او، در قرن بیست‌ویکم، خواننده‌ای پدیدار شد به نام امیرحسین مقصودلو، ملقب به امیرتتلو؛ جنجالی، تند، بی‌پروا، اما بی‌شک صاحبِ بیان و نافذ در دل و ذهنِ جوانانِ عصر خویش. تتلو را نباید تنها با معیارهای موسیقی پاپ یا رپ سنجید؛ او یک پدیده‌ی زبانی‌ست، یک شورشگرِ زخم‌خورده که عاشق است و شاعر و شوریده.
این مقاله کوششی‌ست برای نشان دادن آنکه تتلو، بی‌آنکه شاید خود بداند، دنباله‌روی روحی‌ست از حافظ.
او زبان حافظ را عوض کرده، اما دلش هنوز همان دلِ شرابی‌ست.
او همان درد را فریاد می‌زند، فقط با بیانی که نسلِ این زمان آن را می‌فهمد: بی‌واسطه، عصبی، صریح، تلخ، و گاه وقیح؛ اما همچنان شاعر.
زین رو همگان نیک میدانیم شعر، آینه‌ی جانِ زمانه‌ است. اگر حافظ، فرزند قرنی‌ست که عشق در پسِ پرده‌ی شرع و ریا پنهان بود، تتلو صدای عصری‌ست که عشق در هیاهوی دود و سرکوب گم می‌شود. هر دو، در زندانی از محدودیت زیسته‌اند: یکی در دارالسلطنه‌ی تعصب، دیگری در سایه‌ی قضاوت‌ها، فیلترینگ‌ها و هجمه‌های مدرن. اما زبان هر دو، تیغی‌ست که پرده‌ها را می‌درد.
حافظ در پنهان‌گویی و ایهام، بی‌پرواترین حرف‌ها را می‌زد و تتلو در فریادِ رکیک و خام، عریان‌ترین زخم‌ها را نشان می‌دهد. آن یکی شراب را در جام طهارت ریخت تا ریاکاران را رسوا کند، این یکی از “بد فیریک” و “خل زنجیری” بودن گفت تا بغض نسل خسته را فریاد کند. و هر دو، به زبان زمان خویش، راوی یک درد مشترک‌اند:
جنونِ عشق و رنجِ آزادی
با این مقدمه و تفاسیر حال مجال آن رسیده تا یکی از ترانه های تتلو را با اشعارِ حافظ تطبیق دهیم.
تتلو در ترانه ای با عنوانِ “در واقع” میگوید:
“در واقع من یه خل زنجیری‌ام…”
تتلو در ترانه‌ای که به‌درستی محبوب دل‌های خسته است، چنین می‌خواند:
در واقع من یه خل زنجیری‌ام
که همه‌جا استرس اینو دارم
تو کجایی؟ در چه حالی؟
به خدا بد فیریکم…
در این بند، تتلو دست در دلِ هزارتوی عاشقی می‌برد. در نگاه نخست، با یک زبان گفتاری، غیرادبی و حتی خشن مواجهیم، اما لایه‌ی زیرین آن، همان حال و هوای غزل‌های حافظ را تداعی می‌کند.
بی‌قراریِ عاشق، اضطرابِ فراق، تهی‌دستی روانی از نیافتن معشوق که همه، پیش‌تر در غزل‌های حافظ نیز به زبانی دیگر فریاد شده‌اند.
بنگریم به این بیت از حافظ:
دوش دیدم که ملایک در می‌خانه زدند
گِلِ آدم بسِرشتند و به پیمانه زدند
حافظ نیز در این بیت، “جنونِ مقدس” عاشقانه‌ای را تصویر می‌کند که خدایان و فرشتگان را نیز به میخانه می‌کشاند. خُلِ زنجیریِ تتلو، همان حافظی‌ست که می‌گوید:
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر زِ لذت شرب مدام ما
“تو دائمًا در میری از عشق…”
در واقع تو دائمًا در میری از عشق
من هر روز با خودم درگیرم از عشق
تو راحتی ولی من درگیرم از عشق…
در این بند، تتلو از دلِ خود به نبردی روزانه با عشق اشاره دارد؛ گویی عاشق، خود میدان جنگ است و معشوق، گریزان.
این دقیقاً همان شکایت دیرینه‌ی حافظ است، آنجا که می‌گوید:
ای که از کوچه‌ٔ معشوقه‌ٔ ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
و یا:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
تتلو با زبان امروزی و واژگان شهری، همان زخمی را بازگو می‌کند که حافظ در هاله‌ای از استعاره و آرایه به جان می‌نشاند. هردو می‌گویند: عاشقی رنج دارد، و رنجِ عاشق، بی‌پایان است.
در ادامه تتلو میگوید:
“من روانی شدم اصلاً…”
من روانی شدم اصلاً، آره روانیِ عشق
که دیگه نه من، نه مغز، فقط روانی و عشق…
در این فراز، تتلو از انفجار درونی سخن می‌گوید، از مرزی که در آن دیگر “من” باقی نمی‌ماند و تنها عشق و جنون می‌ماند.
حافظ در چنین حالتی می‌گوید:
دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
و یا:
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
دل گداخت، به جان آمد و بر باد فنا رفت
در هر دو زبان، مرزهای منطق فرو می‌پاشند و عشق، عنان را به جنون می‌سپارد. حافظ از “راز پنهان” می‌نالد، تتلو از “روانی کامل” عاجزانه فریاد میکشد.
زبان، تنها تغییر کرده؛ درد همان است
اگرچه زبان حافظ پر از مِی و دل و جان و یار است و زبان تتلو پر از فیریک و زنجیر و درگیری ذهنی، اما هر دو از یک جراحت سخن می‌گویند. یکی در جام شراب می‌ریزد و دیگری در بیت هیپ‌هاپ فریاد می‌کشد؛ اما هر دو در پی همان معشوق‌اند، همان نجات، همان گمشده، یا شاید همان راهِ سعادت.
در واقع تتلو، برای نسل امروز و نسل Z همان کاری را می‌کند که حافظ برای نسل خویش. او با زبان زخمی کوچه‌ها و تنهایی‌های مدرن، همان مفاهیمی را به میدان می‌کشد که قرن‌ها پیش در قالب غزل‌های عارفانه و عاشقانه جاری بودند.
سخن پایانی
شاید اگر حافظ امروز می‌زیست، واژگانش پر از فیریک و زخم و بغض و تنهایی می‌بود. شاید تتلو، با همان فریادهای زخمی، نسخه‌ای صریح‌تر و رادیکال‌تر از حافظ باشد در شعرِ زمانهٔ خویش.
در هر دو، عشق چیزی‌ست فراتر از خواستنِ کسی؛ عشق، جنون است، تباهی است، رستگاری است، گاهی هم سقوط.
تتلو حافظِ زبان زخمیِ عصر ماست.
و حافظ، تتلوی شراب‌خورده‌ی قرن هشتم.